Web Analytics Made Easy - Statcounter

توی این سه-چهار سال، بارها شده که وسط غذا دادن، ذهنم بپرد سمت راهپیمایی اربعین. اینکه الان مجتبی و محمدعلی‌ها و محمد و مصطفا کجای مسیر هستند؟ رسیده‌اند به کربلا یا توی یکی از موکب‌ها دارند استراحت می‌کنند؟...

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ من هیچ وقت اربعین کربلا نبودم. چه آن سال‌هایی که دانش آموز بودم و پیاده روی اربعین یک مناسک خاص مال آدم های خیلی خاص بود، چه این سال هایی که دانشجو هستم و حضور در این آیین، بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی‌ها، یا حداقل آرزوهای همه شیعیان ایرانی شده.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

اربعین من در تهران می‌گذرد. در خانه‌ای چهل ساله، در روضه‌ای سی‌ساله، روبروی درختان نخل و زیتون و خرمالوی حیاط خانه‌ی «باباجون».

اربعین ما از دو سه هفته قبل از بیستم ماه صفر شروع می‌شود. وقتی در اولین شب‌جمعه‌ی دومین ماه قمری، جمع می‌شویم خانه باباجون اینها تا تدارکات مراسم دعای ندبه‌ی فردا را آماده کنیم. نمی‌دانم این سنت بیست ساله است یا سی‌ساله، اما می‌دانم از خیلی سال پیش تا امروز، اولین دعای ندبه ماه صفر هیات «انصار المهدی» می‌افتد به خانه پدربزرگ مادری من. از شب قبل می‌رویم پایین و حسینیه را آماده مراسم می‌کنیم. سیاهی می‌زنیم و روی سیاهی‌ها کتبیه. فرش‌ها را مرتب می‌کنیم و حیاط را جارو می‌کنیم و سیستم صوتی را تنظیم می‌کنیم اسباب پذیرایی از مهمانان را فراهم می‌کنیم و دست آخر، وقتی کتیبه‌ی قدیمی «به مجلس عزای امام حسین خوش آمدید» را بزنیم بالای در حسینیه، کارمان تمام شده. می‌توانیم برویم بالا و اولین نفراتی باشیم که عدسیِ صبح فردا را می‌چشند.

 پختن عدسی کار خانم‌ها، یعنی مامان و مادربزرگ و زن‌دایی‌هاست. صبح روز دعا، وقتی مهمان‌ها آمده‌اند و دعا را خوانده‌اند و عدسی‌هایشان را هم خورده‌اند، ما نوه‌ها بیدار می‌شویم و می‌رویم توی آشپزخانه تا سهم عدسی‌هایمان را بخوریم. باباجون هم تا آخر شب، بیدار نشدن‌مان را خنده‌خنده یادآوری می‌کند و ما هم به خودمان قول می‌دهیم تا در روضه‌ی «دهه» جبران کنیم.

  

سیاهی‌ها و کتیبه‌ها را بعد دعای ندبه جمع نمی‌کنیم. نگه می‌داریم برای دهم ماه صفر. برای شبی که روضه دهه شروع می‌شود. کار ثابت باباجون از عصر روز دهم تا عصر روز نوزدهم ماه صفر این است که هر روز، از غروب، از دوسه ساعت پیش از شروع روضه ‌بیاید پایین، همه چیز را وارسی کند، چای را بگذارد روی سماور و خرماها را مرتب ‌کند. تا وقتی مهمان‌ها می‌رسند همه چیز سر جایش باشد. کار کردن من و هیچ‌کدام از نوه‌هایش را هم قبول ندارد. دست بالا یکی-دو کار حاشیه‌ای مثل مرتب کردن فرش‌ها و روشن کردن لامپ‌ها را به ما می‌سپارد. مابقی اجزای روضه را خودش باید سرپا کند.

سابقه روضه‌ی دهه دوم صفر ِ باباجون، بر می‌گردد به سال‌های میانی دهه شصت. می‌گویند قدیم‌ترها که روضه در تابستان بوده، باباجون به جای حسینیه، حیاط خانه را داربست می‌زده و مراسم را وسط شمشادها و درخت سیب و زیتون برگزار می‌کرده. من وقتی به دنیا آمدم که روضه داشت از بهار می‌رفت سمت زمستان. تا وقتی روضه در بهار بود، باباجون مراسم را با نماز جماعت مغرب و عشا شروع می‌کرد. نماز هم مکبر می‌خواست و موذن. این، اولین کاری بود که در روضه انجام می‌دادم. از چهار یا پنج سالگی. از همان روزهایی که عشق میکروفون یا به قول خودم «بلندگو» داشتم و قبل اینکه مراسم شروع شود، دور از چشم باباجون و بابا و دایی‌ها، بلندگو را بر می‌داشتم و برای خودم شعر می‌خواندم. کمی که بزرگ‌تر شدم قرار شد مکبر نماز جماعت باشم.

 بزرگتر که شدم، یکی دو سالی علاوه بر مکبر، موذن هم بودم و وقتی اذان رادیو تمام می‌شد، بلندگو را بر می‌داشتم و یک اذان هم من می‌گفتم. اذانی که سبک خاصی نداشت و همیشه روی «حی علی الصلوه» به خاطر هجاهای کمتر نسبت به شهادتین‌ها، ریتمش به هم می‌خورد و مجبور می‌شدم با کش دادن «الصلوه» این کمبود هجا را جبران کنم. خوب یا بد اما، اذانم که تمام می‌شد همیشه از باباجون و گاهی هم از بزرگترهای فامیل جایزه‌ می‌گرفتم. جایزه‌ای که با «طیب الله» و «احسنت» گفتن پیرمردهای صف اول شروع می‌شد و به بوسه و بعضی وقت‌ها هم مقداری صله از باباجون و بابا ختم می‌شد.

  

از وقتی روضه آمد توی زمستان اما، ساعت شروع مراسم عقب آمد و رسید به ساعت 19. دیگر نماز و موذن و مکبر نیاز نبود. من هم کار دیگر و ماموریت تازه‌ای نداشتم. از همان ابتدای مراسم می‌رفتم دم در، جایی که بقیه پسردایی‌ها می‌ایستادند. اصولاً باید چیزی شبیه انتظامات مراسم می‌بودیم و به بزرگتر ها کمک می‌کردیم، اما در واقعیت کنار هم می‌نشستیم و حرف می‌زدیم و گاهی هم در انتهای سربالاییِ کوچه دنبال هم می‌افتادیم و بعضی وقت‌ها هم با بچه‌های مهمان‌ها دوست می‌شدیم. یکی از این بچه‌ها «دانیال» بود. پسری لاغر و قد بلند که یکی دو سال بزرگتر از من بود. از همسایه‌ها بودند و با مادرش می‌آمد روضه. یک روز تقویم آبی‌رنگی را نشانم داد که پر بود از عکس و بیوگرافی بازیکنان استقلال. ازش خواستم یکی برای من هم بخرد. فردای آن روز، دیدم یک تقویم دیگر با خودش آورده. بابا و مامان کمی شاکی شدند از این‌که سر خود به بچه‌ی مردم گفته‌ام برایم تقویم بخرد، اما آن روزها، وسط کارها و برنامه‌های روضه، روزهای دعوا کردن یک بچه‌ی ده یازده ساله نبود.

قبل از آن‌که روضه شروع شود، تا بعد تمام شدنش، ما نوه‌های باباجون دم در می‌ایستادیم و حرف می‌زدیم و گاهی کمک‌حال دایی‌ها می‌شدیم. جز پسردایی بزرگه، بقیه ما کار خاص دیگری نداشتیم. او مسئول پارک کردن ماشین‌های مهمانان بود. کوچه «بینا» بن بست است و سربالایی، تعدادی از آپارتمان‌هایش هم پارکنیگ ندارند و این یعنی پیدا کردن«جای پارک» یک مشکل جدی برای مهمان‌های روضه‌ی ماست. پسردایی بزرگه باید سوییچ‌ را از مهمان‌های خودی‌تر می‌گرفت و ماشین‌شان را می‌برد چند کوچه بالا یا پایین‌تر پارک می‌کرد.از پانزده-شانزده سالگی این کار را می‌کرده و تقریباً همه اعضای فامیل معتقدند مهارت بسیار بالایش در رانندگی به خاطر تجربیات عمیقی است که در پارک کردن ماشین‌های مهمانان خودی‌تر بدست آورده.

  

جز او، بقیه ما باید منتظر آن دو شبی می‌بودیم که مراسم با شام، یا به قول هیاتی‌ها اطعام سر سفره امام حسین(ع)، تمام می‌شد. . آن شب‌ها کار زیاد داشتیم. معمولاً غذاها را یکی از دایی‌ها با وانت می‌رساند و بعد ما باید تندتند غذاها را خالی می‌کردیم و می‌گذاشتیم توی موتورخانه. شب ِ جمعه‌ای که بیفتد توی دهه، و شب اربعین را شام داریم. معمولاً از اواخر منبر، وقتی موج اول جمعیت بیرون می‌رود، باید شروع می‌کردیم به غذادادن. سه-چهار نفر داخل موتورخانه غذاها را آماده می‌کردیم، یک نفرمان که از بقیه بهتر لباس پوشیده می‌ایستاد جلو و غذا را می‌داد، یکی دو تا از کم‌سن و سال‌ترهایمان هم دوغِ کنار غذا را می‌دادند.

توی این سه-چهار سال، بارها شده که وسط غذا دادن، ذهنم بپرد سمت راهپیمایی اربعین. اینکه الان مجتبی و محمدعلی‌ها و محمد و مصطفا کجای مسیر هستند؟ رسیده‌اند به کربلا یا توی یکی از موکب‌ها دارند استراحت می‌کنند؟ امشب چه خاطره خوش و بامزه‌ای از سوتی‌هایشان در عربی حرف زدن ساخته‌اند؟ وقتی برسند و گنبد را ببینند، من هم یادشان هستم؟ دعایم می‌کنند؟ بعد، آن قسمت ملامت‌گرِ ذهنم شروع می‌کند: چرا امسال نرفتی؟ مشکلت چی بود دقیقاً؟ پاسپورت را که یک هفته‌ای می‌شد گرفت، مجوز خروج از کشور را هم که مثل نقل و نبات می‌دهند، هزینه‌های سفر هم که از سفر مشهد و شمال کمتر است، آن یک هفته غیبت در کلاس‌های درس را هم که هر دانشجویی بلد است جبران کند، اینجا توی این روضه هم که کار مهمی نداری، چرا نرفتی؟... ملامت‌گر به اینجا که می‌رسد، سرم را تکان می‌دهم، دستی توی هوا می‌اندازم و بعد، انگار که ملامت‌گر را فرستاده باشم ته ذهن، غذاها را یکی یکی از توی بسته‌های پلاستیکی در می‌آورم و می‌دهم دست کسی که امشب بهتر از بقیه‌مان لباس پوشیده.

  

شب آخر تقریباً 500 نفر مهمان داریم. روضه که تمام شود، تا غذاها را بدهیم و نفسی چاق کنیم، یک ساعتی از پایان مراسم شب اربعین گذشته. پنج-شش غذا جدا می‌کنیم و می‌بریم داخل حسینیه. خودی‌ترها نشسته‌اند و همین جا شام شان را می‌خورند. «خسته نباشید»ی می‌فرستند برای ما و ما هم می‌رویم می‌نشینیم گوشه‌ای از حسینیه، جلوی حیاط،درست روبروی درخت نخل قدیمی که از پشت شیشه‌ هم باشکوه به نظر می‌رسد. یک بار دایی بزرگه می‌گفت این درخت نخل را ما نکاشتیم توی این حیاط. یکی از مهمان‌های روضه کاشته. یکی از مهمان‌های بیست-سی سال قبل. همان روزهایی که روضه در حیاط برگزار می‌شده. هسته خرما را انداخته در باغچه و آن هسته آرام آرام رفته زیر خاک و جوانه زده و بزرگ شده و حالا بعد سی سال، درخت نخل تنومندی است برای خودش. ایستاده در پیشانی باغچه و یادگاری همه این سال‌های روضه است.

 

چشم از نخل که بر می‌گردانم، باباجون را می‌بینم کنار بزرگتر‌های فامیل. انگار نه انگار در آستانه هشتاد سالگی است. هر سال این موقع‌ها، این شب‎‌ها شبیه سی‌ساله‌ها می‌شود. می‌دود و چای دم می‌کند و خرما می‌گذارد روی میز و کمک هیچ کدام از ما نوه‌ها را هم قبول ندارد. اما آخرِ شب آخر، وقتی همه سیاهی‌ها و کتیبه‌ها جمع شده، وقتی همه‌چیز مرتب شده، وقتی همه چیز تمام شده، لبخندی می‌زند و تشکری می‌کند که انگار همه کارهای این ده شب و آن دعای ندبه را ما انجام داده باشیم.

منبع: خبرگزاری دانشجو

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت snn.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری دانشجو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۵۰۱۳۰۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بیا در آغوشم؛ به یاد «حسین بختیاری» که بهار پر کشید

به گزارش مبلغ، روایت زیر دریافتی ادبی از اشعار روضه های زنده یاد «حسین بختیاری» است که به نقل از مجله خیمه منتشر شده است. حسین بختیاری، مداح جوانی که در تلاش برای زنده‌کردن سبک های قدیمی روضه خوانی بود و شعرهای خاصی می‌خواند. او در نوروز ۱۴۰۳ درگذشت. متن کامل این روایت ادبی را در این شب زیارتی امام حسین(ع) در زیر می خوانید:

قلبت ایستاد، «و قاف، حرف اول قلب است/ آن‌جا که نبض واژه‌های تو دلتنگ می‌شود»
بهار است و در خیابان بهار، سیل باران چشم‌ها، قلب تو را می‌برند تا حرم سیدالکریم. آن‌جا ایستاده در انبوه چشم‌های بُهت زده و اشک‌های خشکیده روی گونه‌ها و بغض‌های گلوگیر، پدرت می‌آید چنان که «الفِ قامت او، دال» و «همهٔ هستی او در کف گودال»؛ کسی ناله سر می‌دهد: «خمیده، خمیده، رسیدم به تو / شکستم، شکستم، دم جسم تو» همه بی‌اختیار، نوحه می‌کنند: «جوانان بنی‌هاشم بیایید…»

*

قلبت ایستاد، «و قاف، حرف اول قبله است/ آن‌جا که شعر تو آواز می‌شود»: «کفن که دست مرا بست، دست تو باز است/ و دست باز تو یعنی بیا در آغوشم»

کسی هست که بداند این بیت از کیست؟ 

آن واژه‌ها، آن تک بیت‌های تَرانگیز، آن تکه‌های طنین‌دار، موجی شدند جوشیده از جنازهٔ تو. جاری، میانهٔ امواج ناکجاهایی که هم حقیقت‌اند و هم مجاز. آن بیت‌ها که خوانده بودی، باران شدند در آغاز این بهار: «مگر که صحبت ما، صحبت رفاقت نیست/ بغل بگیر مرا، احتیاج من بغل است»
می دانی، بعد رفتنت، این دل‌گویه‌ات، مثل رنگین کمان، همه‌جا پخش شد که گفته بودی: «من کیفی که در خونهٔ امام حسین کردم و زندگی‌ای که کردم، شاید پادشاه‌ها نکرده باشن… اون‌قدر به من خوش گذشته…»

*

قلبت ایستاد، «و قاف حرف اول قاصدک است/ آن‌جا که شعر برای تو پرواز می‌شود»

صدایت بین «پیج»ها پیچید که خوانده بودی: «شعرهایم همگی درد فراق است، ببخش» ولی چه زود، از روزگار فراق گذر کردی و به دلبر رسیدی. چنان‌که رفیقت سرود: «برادر رفتی و ما را غمی جانکاه می‌ماند/ طریق وصل دلبر را، دلی همراه می‌ماند»

*

قلبت ایستاد، «این واژه‌های عاریه‌ای را ببین چه سان / در سوگ قاف عشق، چه بی‌بال می‌شود»

آنک، بذر جسمت را در آستان سیدالکریم کاشته اند. تا چشم کار می‌کرد، باران اشک بود که آبیاری‌ات کنند. باز زمزمهٔ صدای این شعر روضهٔ تو بلند می‌شود: «من آخرش همه را می‌کشم به سوی حرم/ که عشق را سر هر کوچه جار باید زد»
«تا نگاه می‌کنی، وقت رفتن است»؛ که آن صدای کشیدهٔ تو، بندی از  زیارت اربعین را درآیین کاشت جسم، فریاد می‌زند: «یا رحمة الله الواسعة و یا باب نجاة الاُمة»
همه کشیده و بلند می‌گویند: «یااااا حسین».

باز صدای تو در فضا می‌پیچد: «صد شکر می‌کنم که به لطف خدای خویش/ عمرم به روضه‌خوانی آن پاره تن گذشت»
*
قلبت ایستاد، «و قاف حرف اول قلب است/ آن‌جا که یاد تو تکثیر می‌شود»

* ابیات «و قاف» برگرفته از شعر زنده یاد قیصر امین پور است

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1902086

دیگر خبرها

  • وقتی تیراندازی در عروسی پروازهای فرودگاه خرم‌آباد را لغو کرد
  • دارالعباده سراسر ماتم وعزا در سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع)
  • مراسم تشییع شهدای تازه تفحص شده در اصفهان آغاز شد
  • سیره امام صادق (ع) برای روزگار فعلی ما پند‌های مهم دارد
  • روزگار سیاه فوتبال خوزستان، تیره‌تر از رنگ نفت؛ محکوم به سقوط!
  • مکتب جعفری شیراز میزبان پیرغلامان اهلبیت
  • جزئیات جدید از حادثه مسمومیت الکلی پزشکان در مهمانی شیراز/ هیچ‌کس به کما نرفته/ مسمومیت با «متانول» نبوده است
  • تردد اتباع خارجی در مراسم اربعین از چذابه خواهد بود
  • بیا در آغوشم؛ به یاد «حسین بختیاری» که بهار پر کشید
  • منش طلبگی | الماس گرانبهای روحانیت